حسین علی وظیفه شناس پیش از نشستنِ نشان افتخار جانبازی بر سینهاش، نشان افتخار دان ۵ ورزش رزمی کنگفو کراپ را در کارنامه دارد و همین اخلاق ورزشیاش در زمان رزمندگی سبب شد او پس از جانبازی با وجود سن و سال کمی که داشته، پی هیچ حق و حقوقی را تا سال۷۱ نگیرد، اما در این سال مشکلات جسمانیاش اجازه نمیدهد و ناچار میشود به سراغ دفترچه بیمه برود.
پیگیریها، ۵۵درصد جانبازی را برای زخمهای به جامانده از جنگ برای او ثبت میکند. جانبازیِ او از یک حس ماجراجویی کودکانه شروع میشود و با حضور در عملیات خیبر رنگ واقعیت به خود میگیرد.
تعقیب و گریزها در بسیج محله در سالهای ابتدایی انقلاب، جذابیت بسیاری برای حسینعلی وظیفهشناس و چند هممحلهای دیگرش داشت تا آنجا که خواستند به جبهه اعزام شوند و توپ و تفنگ و نبرد تن به تن را از نزدیک ببینند و لمس کنند، اما همه این کودکیها در همان ماههای آغازین حضور در جنگ جای خودش را به پختگی داد و حالا حسینعلی تعبیر بسیار متفاوت و زیبایی از شهادتی که آن روزها زیاد درکش نمیکرد، دارد.
سطرهای پیشرو به مرور خاطرات او از آن روزها اختصاص دارد.
حسینعلی وظیفهشناس متولد ۱۳۴۶ است. آنطور که میگوید، دوران نوجوانیاش با روزهای انقلاب گره خورده است. همین است که بیش از هر چیزی از آن روزها همراهی با پدر در نشستن پای سخنرانی بزرگان، رفتن به حرم و آداب زیارت را به خاطر دارد.
آنطور که خودش معتقد است آن زمان در آن سن و سال درک درستی از انقلاب نداشته است؛ «انقلاب برای ما که سنمان بین کودکی و نوجوانی گیر کرده بود، زیاد قابل درک نبود. از انقلاب تنها همراهی با پدر تا حرم و پای سخنرانیها نشستن را خاطرم هست، کنار همه اینها ورزش میکردم و سرگرم فرا گرفتن کنگفو بودم، اما سال۶۱ حسابش با بقیه سالهایی که پشت سر گذاشته بودم، فرق میکرد.
اوج نوجوانی برای من و چند نفر دیگر از هممحلهایهایم که به اصطلاح رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم با روزهای جنگ گره خورد؛ من، حسنصحرانورد، حمید مهماندوست، مجید شخصی و محمود تراحمی همه با هم از بسیج محله سهراه کارخانه قند آبکوه اعزام شدیم.
این اعزام بسیار به ما چسبید، چون هر بار که به بسیج محله مراجعه میکردیم تنها این پاسخ را میشنیدیم که؛ «شما سنتان کم است.» همه سن و سالمان بین ۱۴ تا ۱۵سال بود، اما بعد از آمد و شدهای بسیار بالاخره توانستیم از سوی بسیج محله دوره آموزشی تربتجام را بگذرانیم.
سال۶۲ به جبهههای غرب اعزام شدیم؛ منطقه کردستان برای ما اوج هیجان و ماجراجویی بود. اصلا تعبیر خاصی از جنگ نداشتیم؛ عشقمان تفنگ واقعی دست گرفتن و توپ و تانک واقعی را از نزدیک دیدن بود.
در جبهه معنویات تکمیل بود. گاه با دعاها تا حس و حال زیبای شهادت میرفتیم، اما برای ما با آن سن و سال زمانهای دیگر جبهه درک زیادی از شهادت نبود. آنجا اسلحه بود و تیراندازی و خشونت. انگار رفته بودیم از نزدیک منطقه جنگی را ببینیم و بدانیم واقعا چه اتفاقی در کشور در حال رخ دادن است یا اینکه قرار است چه بشود.
اینها سوالاتی بود که در جمعهای دوستانهمان مطرح میشد، اما حال و هوای جبهه در مدت کوتاهی تغییرمان داد. اهمیت و تعبیر بسیاری از واژگان جنگ را همان ماههای نخست فهمیدیم و اعتقاداتمان انگار خیلی عمیقتر از پیش شده بود. جنگ هم مثل مسجد حالمان را عوض میکرد.
تا آن روز ترسی از جبهه و جنگ نداشتیم. بیشتر جو اسلحه دست گرفتن و دور هم بودن را داشتیم. دورهم بودنها صفای دیگری داشت و حرفهای بین ما همان حرفهای کودکانه همیشگی بود. حدود ۲۰روز ابتدایی در سایت اینگونه گذشت.
ما بیشتر کلهشقی میکردیم تا اینکه حواسمان به جدی بودن جنگ باشد، اما اعلام نخستین عملیات ما با نام خیبر همه چیز را تغییر داد؛ عملیات خیبر که شروع شد جنگ را در میان آب و باتلاق منطقه دجله تجربه کردیم. همان ابتدا قایقهایمان از هم جدا افتاد. درگیر نوعی از جنگ شده بودیم که اصلا برای آن آموزش ندیده بودیم.
آنجا بود که فهمیدم کمربند کنگفو در سال ۵۶ و ۵۷ و قدرت بدنی خوب چقدر به درد آدم میتواند بخورد. من در گروهان حاج عبدالحسین برونسی نقش تکتیرانداز را داشتم و در کنارش باید آمار شهدا و زخمیها را هم جمعآوری میکردم. باقی هم هر کدام به نوبه خود مسئولیتهایی در آن عملیات داشتند.
شروع عملیات خیبر پرده بیتجربگی را پاره کرده بود و همین شد که هرازگاهی ترس به سراغمان میآمد و باز خودش را کنار میکشید. نخستین بار بود که دیگر همه کنار هم نبودیم. هر کسی حتی اگر میترسید موقعیت خودش را حفظ میکرد؛ چون آنجا دیگر جایی نبود که کسی ترسش را اعلام کند. همان جنگ کار ما را هم ساخت.
سر ظهر بود. فقط خاطرم هست که یک خمپاره به سمتم آمد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم، دیدم غذاهایی که همراه چند رزمنده دیگر بین بچهها تقسیم میکردیم همان جا مانده و چند رزمنده نیز کمی آن طرف روی زمین افتادهاند. کمی که گذشت، متوجه شدم از ناحیه چپ بدن یعنی کتف، دست، پهلو و پا مورد اصابت ترکشها قرار گرفتهام. گروه امداد که رسید ابتدا با هلیکوپتر من را به بیمارستان صحرایی زیرزمینی جبهه و بعد بیمارستان اهواز منتقل کردند.
در آنجا بود که پس از معاینات پزشکی متوجه شدم که پرده گوش چپم نیز پاره شده است. علاوه بر این تا چند ماه سمت چپ بدنم بیحس بود که بیتحرکی سمت چپ بدنم کمکم با طی دورههای درمانی به وضعیت نرمال بازگشت، اما این پایان زخمهایم نبود و تا به حالا هرازگاهی تاولهای گازهای شیمیایی که در جبهه به آن آلوده شدم، بالا میآید و به شدت میسوزد.
مجروحیت و دوری از جنگ باعث شد تا دوستانم را هم گم کنم و تا مدتها از احوالشان بیخبر باشم، اما چند سال بعد رفقایم را پیدا کردم، حسن صحرانورد میگفت: «عراق هر شهید و جانبازی را که در آن عملیات نقش زمین شد، زیر چرخهای تانک میگرفت و خیلیها از آن عملیات جان سالم به در نبردند و شهید شدند.
پس از جانبازی همه هزینههای درمان را خودم متقبل شدم، چون بیمه نبودم و اطلاعی نیز از اینکه حق و حقوقی وجود دارد، نداشتم. سال۷۱ برای دفترچه بیمه اقدام کردم و آنجا بود که درصد جانبازیام را ۵۵درصد نوشتند، اما هیچ حقوقی دریافت نمیکردم و چیزی نیز در مورد اینکه شیمیایی هستم، نگفتم.
با همه زخمهایی که به تن داشتم، به زندگی عادی برگشتم و رشته ورزشیام را که کنگفو بود، ادامه دادم. هیچگاه هم دنبال گرفتن حق و حقوقی نبودم، چون میخواستم برای خدا باشد، اما چند وقت پیش که دوباره آزمایش دادم بدون اینکه دقتی در کار باشد، درصد جانبازیام را به ۳۰درصد کاهش دادند و گفتند، چون درصد شما کم شده، حقوق جانبازی به شما تعلق نمیگیرد. مدتی سپاه حقوقم را تقبل کرد و بعد بنیاد جانبازان گفتند: «ما حقوق ۹۰۰هزار تومانی که میگیرید، خودمان پرداخت میکنیم. گفتند سالمی و من هم نگفتم، چرا؟»
در حال حاضر هم ساعاتی از روزهایم را خادم آستان ملائک پاسبان حضرت رضا (ع) هستم. کنگفو کار میکنم و در کار نقاشی و پلیاستر ساختمان نیز دستی بر آتش دارم. همین دو حرفه هم باعث شده قوت همسر و فرزندانم را از راه نقاشی ساختمان و استادی کنگفو تامین کنم. گاه کار کردن با مواد شیمیایی رنگ تاولهای شیمیایی را نمودار میکند.
همین چند روز پیش هم شیفت حرم بودم که باز تاولها ظاهرشد و هر بار که این اتفاق میافتد، دلم میسوزد که پیگیر هیچ حقی نبودم و اینطور با من رفتار شد و ناجوانمردانه برخورد کردند.
اما از قصه جانبازیام که بگذریم، باید بگویم سال۵۶ بود که کنگفو را آموختم و پس از بهبودی وضعیت جسمانیام در سال۷۱ نیز دوباره آن را ادامه دادم تا التیامی بر زخمهایم باشد. من تنها شاگردی هستم که هنوز به لباس استادم پایبندم و هیچ سبک دیگری را پس از آنچه او به من آموخته، پیگیری نکردهام.
او حرکتهای تخصصی دان۶ را یک سال پیش به من آموزش داد و من درسهای حرفهای او را در کنار درس راستگویی، دوست داشتن و عاشق بودن که از آموختههای اوست، هیچگاه فراموش نمیکنم. البته از قلم نیندازم که انجام حرکات رزمی و آمادگی جسمانی سبب شد بدون استفاده از داروهای مختلف شیمیایی و... بتوانم وضعیت جسم و روحم را بهبود بخشم.
در حال حاضر از سه پسرم دوتایشان کمربند مشکی دارند و پسر بزرگم نیز مسئولیت مدیریت یکی از دو باشگاهم را بر عهده دارد و فعالیتهای مربوط به سالن را انجام میدهد. بارها برای پسران و شاگردانم گفتهام که ورزش علاوه بر تقویت قوای جسمانی قدرت ذهن و تمرکز را نیز افزایش میدهد.
در کلاس پسرانم هیچ تفاوتی با شاگردان دیگرم ندارند؛ حتی اگر بخواهند از من که کمربندی را زودتر به آنها بدهم با آنها مانند دیگر شاگردانم برخورد میکنم و برای من قانون هیچ تفاوتی ندارد و برای همه شاگردانم یکی است.
سطر قبلی حرفهایم را بگذارید کنار این توضیح که این روزها مدرکها تعارفی شده است و استادها دیگر مانند گذشته پایبند به اصول و قوانین ورزشی نیستند. مدرکها به راحتی به شاگردان اهدا و کمربندها و حکمهای بسیار بیپایه و اساسی صادر میشود.
بیتوجهی فدراسیون و مسئولان مربوطه سبب شده است که حالا در برخی نقاط مربیانی روی کار باشند که شاگردانشان حین مبارزه آسیبهای جدی دیدهاند و با وجود اینکه استاد در کلاس حضور داشته، نتوانسته هیچ کاری برای احیای وضعیت جسمانی شاگردش انجام دهد. گلایهام از استادهاست که با دادن حکمهای زود هنگام، به شاگرد و به جامعه ورزشی خیانت میکنند؛ خیانتی که گاه جبرانپذیر نخواهد بود.
در طول این سالها ۶۰۰شاگرد تاکنون آموزش دادهام که از میان آنها تعداد زیادی کمربند مشکی و برخی دان سه و چهار دارند. برخی شاگردانم در کشورهای دیگر مانند افغانستان، آلمان و ترکیه و برخی دیگر نیز در شهرهای دیگر باشگاه زدهاند.
سعی میکنم مانند استادم به شاگردانم اخلاق ورزشی نیز بیاموزم. همین ویژگی در کلاسهای من سبب شده است آنها هرازگاهی به من سر بزنند و با یکدیگر در تماس باشیم. اینقدر گاهی پدرانه دلسوزی شاگردانم را میکنم و پایم را جای پای استاد دوستداشتنیام میگذارم که سه شاگردم که پدر نداشتند من را برای امضای سر عقدشان با خود بردند.
گاه بوده برخی شاگردانم زیاد اهل معاشرت نبودند و غرور داشتند، اما من با تماس گرفتن با آنها و جویای احوال شدن این غرور را از بین بردم و محبت را روانه دلهایشان کردهام.
یکی از شاگردانم در شیراز است و در شرکت برق سر و کارش با دکلهای فشار قوی است. همین چند وقت پیش وقتی بالای دکل بود و ترس وجودش را گرفته بود با من تماس گرفت تا قوت قلبش باشم و انرژی به او بدهم تا بتواند این فعالیت مشکل را به سرانجام برساند.
استادم که حالا حدود ۷۰ سال دارد و هنوز در کشورهای متعددی در غرب آموزش کنگفو میدهد، در بسیاری از کشورهای دیگر کلاس دارد و بارها از من خواسته که مسئولیت یکی از کلاسهای او را بپذیرم و به آن کشور بروم، اما من عاشق امام رضا (ع) هستم و به عشق خادمی او ماندهام.
همین است که مشهد را از هر شهر و کشوری در جهان به خاطر وجود مبارک امام رضا (ع) بهتر میدانم. امام رضا (ع) تاکنون گره از بسیاری از کارهای من گشوده و من هیچگاه خاک کویش را با هیچ جای دنیا عوض نمیکنم.
حسنصحرانورد که مجروح جنگی است و شکمش ترکش خورده بود، الان رئیس مرکز بهداشت قاسمآباد میثاق است، حمید مهماندوست که دستش در جبهه قطع شده و در حال حاضر مداح صداوسیماست و ما به او میگوییم: «آهنگران مشهد».
مجید شخصی هیچگاه جسدش پیدا نشد و محمود تراحمی نیز الان هست و در کار ساختوساز است. گاه به دوستان سر میزنیم و از احوال هم خبردار میشویم گرچه پس از مجروحشدنم چندین سال از هممحلهایها خبری نداشتم.